پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۶ - ۰۸:۳۲
۰ نفر

ناصر علاقبندان: «دیشب خورشید رو خواب دیدم ! مامانم میگه تعبیرش اینه که تو میای». این جمله با مداد مشکی و به‌عنوان حاشیه یک نقاشی نوشته شده بود.

 این حکایت را راننده یک پراید گرم برایم تعریف کرد و گفته‌بود که دختر دبستانی یکی از دوستانش کارت پستالی با چنان مشخصاتی برای یک مسابقه فرستاده است. قرارنبود سوار پراید او بشوم. صبح دیروز که آمده ‌بودم سر خیابان پانزدهم خرداد، خواستم پیاده گز کنم تا بازار و جاهای پر رفت و آمد شهر. اما ریتم شهر ناگهان خیلی تند شده‌بود.

همان باد بادک

خیال می‌کردم سوژه بررسی ادبیات پارچه نوشته‌ها،  برای تأمین خوراک امروز ستاره‌باران مناسب و کافی است. چون پارچه نوشته‌ها عمدتا کلیشه بودند. کم موردی را دیده بودم که قشنگ و متفاوت باشد.

اما سوژه را به بهای یک نوشته انتخاب کرده‌بودم. آن نوشته دوشنبه‌شب و از طریق بچه‌های ستاد استقبال به دستم رسیده‌بود: «برایت یک کاغذ ‌باد(همان بادبادک است) درست کرده‌ام. آن را به پرواز در می‌آورم تا به‌دنبالت بیاید و تو را به دیار بادگیرهای سازگار با کویر بیاورد.»

دو باره مرد صورت صحرایی

همین‌طور که توی خیابان و در تماشای نشانه‌هایی که ریتم شهر را تند کرده‌بود پیاده‌رو را گز می‌کردم،  یکهو مرد صورت صحرایی را دیدم. او را آخرین بار روز قبل دیده‌بودمش که رفته‌بود به یک مسافر خانه در نزدیکی میدان بهشتی. داشت از یک راننده وانت که دیگ و قابلمه بار زده بود،  چیزی می‌پرسید. امان از این خلق فضولی که به شغل شریف خبرنگاری همیشه سنجاق شده‌است.

با آن مرد رفیق شدم و با هم رفتیم بازار مسگر‌ها که نشانی‌اش را او،  از راننده وانت پرسیده بود. می‌گفت: از روستایی چسبیده به کویر آمده یزد تا دو کار را باهم انجام دهد. خریدن دیگ برای هیئت و دیدن میهمان شهر. می‌گوید: یزد را باید در ایام محرم ببینید و البته این روزها هم همان حال و هوا را شهر به خود گرفته. او از عشق مردم روستایشان می‌گوید که با چه شور و حالی پول جمع کرده‌اند تا او به شهر بیاید برای دو کار. خریدن دیگ و رساندن نامه‌های مردم روستا به ستاد.

مرثیه مرد مسگر

به بازار مسگرهای یزد رسیده‌بودیم. اکثر مغازه‌ها بسته‌اند و از یکی دو حجره هفت دری صدای مسگری می‌آید. با یکی از مسگر‌ها گپی می‌زنم؛ این مردم اساسا ساکتند کم حرف و سر به زیر، حتی یک مسگر سالخورده.

پیر مرد مسگرمی‌گوید:«اینجا 85 مسگر بودیم.حالا همه‌اش سه چهار تا مانده‌ایم.» می‌گویم: چرا؟ می‌گوید: «من که سواد ندارم.» می‌گویم: منظورم این بود که چرا همه رفته‌اند؟ می‌گوید: «اگر پادشاه باشی یا گدا؛ به بازار به یک قیمت خرندت آخر کار. به سوژه‌ام فکر می‌کنم. از مرد صورت صحرایی خداحافظی می‌کنم. او برای ایام عاشورا به روستایشان دعوتم می‌کند.به خیابان آمده‌ام و بازار انگار صدایم می‌کند که: به یک قیمت خرندت آخر کار.

یک راننده گرم

منتظر یک ماشینم تا پروژه پیاده گز کردن را خراب کرده‌باشم. ریتم شهر  بد‌جوری تند است چنان تند و شتابناک که حالا و امروز یعنی یک روز قبل از رسیدن روز چهارشنبه،  تو باید بگردی تا المانی پیدا کنی که از انتظار و استقبال،  نشانی نداشته باشد. به آسمان هم نگاه می‌کنم کاغذبادی را می‌بینم که دارد پرواز می‌کند و خود را با ریتم شهر هماهنگ می‌کند. پرایدی جلوی پایم ایستاده است. سوار که می‌شوم،  راننده را که می‌بینم،  حس می‌کنم این یک پراید گرم است.

راننده خودش را «کاظم» معرفی کرد. تازه وقتی از گشتی در میدان میرچخماق ومصاحبه با خانواده سانتون فارغ شده بودم،  ما دو نفر اسم همدیگر را پرسیده‌بودیم. می‌گوید: اسم جدید این میدان،  چهارراه شهداست و میرچخماق کسی بوده که آن مناره و مسجدی را که کمی آن طرف‌تر قرار دارد ساخته‌است و مردم بعد از سی‌سال هنوز، اینجا را به هر دو اسم می‌شناسند و می‌گوید: شاه اینجا و در ایام انقلاب، خون خیلی از مردم را ریخت و برای همین اسمش میدان شهدا هم شد و می‌گوید: کمی جلو‌ترهم برویم یعنی تا مسجد خظیره؛ اینجا پایگاه اصلی انقلاب بود و آرامگاه آقای صدوقی هم اینجاست و یقین از چهارشنبه خیلی از سخنرانی‌ها اینجا برگزار می‌شود.

هنوز از این دکتر‌ها هستند

راننده پراید گرم نشانی محل طبخ آشی را که یزدی‌ها به آن می‌گویند آش امام حسین یا آش گندم پیدا کرد. آنجا روستایی بوده‌است به نام حسن آباد. و حالا به شهر چسبیده و چه بلاها که از بابت شهری شدن،  سر مردم اینجا نیامده‌است؛ یک قلم از آن بلاها اینکه ساختن یک کتابخانه در آنجا به‌سرانجام نرسیده.

این موضوع و قصه‌های فقر و غنایی را به‌صورت تلگرافی و البته به زور از زیر زبان یک آقای دکتر بیرون کشیدم و قصه خود آقای دکتر را راننده پراید کرایه‌ای گرم برایم تعریف کرد. می‌گوید: سالها پیش من اینجا سرباز بودم،   دکتر هاشم،  معتمد مردم منطقه است. اگر او به پدری بگوید که دخترش را به کدام خانواده ندهد، پدر و دختر هر دو حرف دکتر را قبول دارند.

 از این جالب‌تر،  می‌گوید: دکتر همیشه سوار یک موتور یاماها 80 می‌شود و این‌طوری به کارها و امور بسیج و چهار مسجد با شکوه  حسن آباد می‌رسد و هم بیمارانش را ویزیت می‌کند. جریان آش در روستای حسن آباد بماند برای پاراگراف‌های آخر این ستون.

یک قصه توریستی تازه

توی میدان میرچخماق چند توریست محو تماشا بودند. سراغ مترجم آنها رفتم. او محمد‌رضا  است. مرد مترجم،  توریست‌ها را خانواده سانتون از ایتالیا معرفی کرد. از وی می‌خواهم سؤالم را برای خارجی‌ها ترجمه کند و بعد او پاسخ آنها را برایم این‌طور ترجمه کرد: من در رم از تعریف‌های دوستانم از میدان امیر چخماق هیجان زده شده بودم.

حالا که اینجا آمده‌ام یک قصه هیجان انگیز تازه برای آن‌ها خواهم داشت. چون برایشان خواهم گفت: شور عشقی در مردم یزد دیده‌ام که هارمونی آن درست با این مناره‌ها و این کاشی‌کاری‌های زیبا هماهنگ و تنظیم شده است. می‌گویم منظورتان از شور و عشق مردم یزد چیست؟ پاسخی می‌دهد. پاسخ او همان حسی را در من برانگیخت که پاسخ خانم حاج فاطمه به سؤالی دیگر،  چنین کرد.

 از 200 تومان تا 200 هزار تومان

ما ازصحنه‌ای که در بلوار بسیج و درست مقابل حسینیه ام‌الائمه دیده بودیم کشانده شده بودیم به روستای حسن‌آباد. صحنه این بود؛ 8 دیگ آش امام حسین(ع) کنار بلوار بار گذاشته بودند و توی حسینیه خانم‌ها داشتند گندم و حبوبات پاک می‌کردند و پیاز ریز می‌کردند.

من رفته بودم سراغ حسن آقا،  مسئول مالی حسینیه و معلوم بود که پرسیده‌بودم پول تهیه آش را از کجا آورده‌اید؟  چون آشپز گفته بود که خرج هر دیگ  حداقل 300 هزار تومان است و لیست جمع‌آوری کمک‌ها را جلویم گذاشته بود که دیدم از کمک 200 تومانی یک پیرزن در آن لیست بلند بالا هست تا کمک 200 هزار تومانی یک مغازه‌دار.

مربی دارالقرآن

و خلاصه با راهنمایی حسن آقا که سراغ جاهای دیگری که آش می‌پختند را از او گرفته بودم. با راننده پراید رفتیم روستای حسن آباد و سراغ دکتر هاشم و یک اتاق کنار مسجد و خانم حاج فاطمه که با پسرش محسن که سرباز بود و از مرخصی برای کمک به مادر آمده بود،  داشت آش امام حسین می‌پخت.

پول آن آش را هم مردم روستا به دکتر داده بودند.  خانم حاج فاطمه مربی دارالقرآن یزد است. از او سه بار یک سؤال را پرسیدم. و او سه بار یک پاسخ را برایم تکرار کرد. پاسخی که دو بار اول خیال می‌کردم منظورم را نفهمیده‌است. پاسخش حسی را منتقل می‌کرد. این حس  برایم آشنا بود. وقتی از آقای سانتون از شور عشق مردم یزد را پرسیده‌بودم پاسخی داد که همین حس را منتقل کرده بود.

از خانم حاج فاطمه پرسیده‌بودم: به چه نیتی دارید آش امام حسین می‌پزید؟
و او هر سه بار پاسخ داد: به یمن قدوم مبارک حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی به یزد عزیز، صلوات.

کد خبر 40821

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سیاست داخلی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز